سفله جهانا چو گرد گرد بنائی


هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی

گرچه سرای بهایمی، حکما را


تو نه سرائی چو بی گمان بسر آئی

شهره سرائی و استوار ولیکن


چون بسر آئی همی نه شهره سرائی

جود خدای است علت تو و، ما را


سوی حکیمان تو از خدای عطائی

گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست


سوی من الفنج گاه علم و بقائی

آنکه بداند چگونگیت بداند


شهره سرایا که تو ز بهر چرائی

وانکه نیابد طریق سوی چرائیت


از تو چرا جوید آن ستور چرائی

دور فنائی و سوی عالم باقی


معدن و الفنج گاه توشهٔ مائی

راست رجائی و نغز کار ولیکن


راست بخواهی پر از فریب و رجائی

صحبت تو نیستم به کار ازیراک


صحبت آن را که ت او شناخت نشائی

دانا ما را پیسکان تو خواند


گرچه تو ما را به بیسه خوار نشائی

دنیا، پورا، تو را عطای خدای است


گر تو خریدار مذهب حکمائی

چون بروی تو عطاش با تو نیاید


پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟

گرنه همی ساید این عطای مبارک


تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟

آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست


معدن فضل است و اصل بار خدائی

نیک نگه کن در این عطا و بیندیش


تا که تو، این عطا تو راست، کرائی

سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن


تا که همی خود کجا روی و کجائی

دهر تو را می به یشک مرگ بخاید


چارهٔ جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟

چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت


خویشتن از مرگ و یشک او بربائی

گر چه ت یکباره زاده اند نیابی


عالم دیگر اگر دوباره نزائی

هیچ میندیش اگر ز کالبد تو


خاک به خاکی شود هوا به هوائی

بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه


گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟

جز که جسد را همی ندانی ترسم


زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟

مادر تو خاک و آسمان پدر توست


در تن خاکی نهفته جان سمائی

نیک بیندیش تا همی که کند جفت


با سبک باقی این گران فنائی

جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت


چون به میانشان فگند خواست جدائی؟

آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟


وانکه بمیراندت چراش ستائی؟

گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟


گر نه ازین بارنامه جست و روائی

ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟


عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟

رای تو را راه نیست در سخن من


گر تو به راه قیاس و مذهب رائی

جز که مرا و لجاج نیست تو را علم


شرم نداری ازین مری و مرائی؟

بند خدای است مشکلات و توزین بند


روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی

دست خداوند خویش را چو ندانی


بستهٔ او را تو پس چگونه گشائی؟

اینکه قران است گنج علم خدای است


چونکه سوی گنج بان او نگرائی؟

هرچه جز از خازن خدای ستانی


جمله سوال است و خواری است و گدائی

هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند


بیهده باشدش کرد قصد سقائی

گر تو سوی گنج بانش راه ندانی


من بکنم سوی اوت راه نمائی

زیر لوای خدای جای بیابی


گر بنمائی مرا کز اهل لوائی

اهل عبا یکسره لوای خدایند


سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی

حیدر زی ما عصای موسی دور است


موسی ما را جز او که کرد عصائی؟

آنچه علی داد در رکوع فزون بود


زانکه به عمری بداد حاتم طائی

گر تو جز او را به جای او بنشاندی


والله والله که بر طریق خطائی

جغدک را چون همای نام نهادی


ناید هرگز ز جغد شوم همائی

لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است


روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی

آل رسول خدای خبل خدایند


چونش گرفتی زچاه جهل برآئی

بر دل و جان تو نور عقل بتابد


چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی

نور هگرز اندر آینه نفزاید


تا تو ز دانش همی درو نفزائی

کان و مکان شفا قران کریم است


چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟

زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل


در طلب اسپ و طیلسان و ردائی

مرد به حکمت بها و قیمت گیرد


زیب زنان است ششتری و بهائی

ور تو حکیمی بیار حجت و معقول


زرد مکن سوی من رخان لکائی

پند ده ای حجت زمین خراسان


مر عقلا را که قبلهٔ عقلائی

قبلهٔ علمی و در زمین خراسان


زهد به جای است و علم تا تو بجائی

تا تو به دل بندهٔ امام زمانی


بندهٔ اشعار توست شعر کسائی